غریب
امروز درد غریبی تمام وجودم را به یغما برده
و من کودکانه ارزو دارم
سر بر بالین خشک حیاط خانه مان بگذارم
و ستاره ها را به تماشا بنشینم
سبز ترین خاطره ها هم مرا به ویرانه ای غریب بدل میکند
انگاه که میدانم خانه ام جایی انسوی ابرهاست
کج خیالم من اگر به دنیا دل بندم
و به سوتکی در دست کودکی
..........
کاش برمی گشت همه ان شر و شور جوانی
بالی از قدرت و مستی
جانی با لطافت پرنیان
پر میگشودم به بی نهایتها
سر می سپردم به قانون عاشقی
می خفتم در اغوش خسته باد
و مینوشیدم از شربت شیرین ابر
ارام و بی صدا ،
در جویبار حوادث
تنها و غریب دوباره سر بر استان خاک
می غنودم
اما حیف تمام شد همه من
در کوره راه زندگی
چشم بسته و لنگ
غریب
نا اگاه
پر پیچ و خم
رفت از پی هم
و روزی به خود امدم
که دیگر منی نبود
که مرا بر دوش خود سوار کند
و تا اسمانها ببرد
امروز خسته ام
خسته تر از هر روز
و تشنه یک مسافرت دور
دور دور
دور تر از اخرین سیاره هستی
سوار بر شهابی اتشین
.
.
خانه ام اینجا نیست که بمانم
باید بروم
انجا منتظر من است